• وبلاگ : اشك ها و آرزو ها
  • يادداشت : تحقير
  • نظرات : 8 خصوصي ، 23 عمومي
  • درب کنسرو بازکن برقی

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    اگر مهر انتظار را بر قلبهايمان حك نكرده بودند، اگر غزل انتظار را از بر نبوديم و اگر از جام انتظار سرمستمان نكرده بودند، معلوم نبود در اين تاريك روشن مبهم و اين گردش ممتد و كشدار ثانيه‌ها كه روز و شبش يكسان است، اين همه دلواپسي، اين همه حسرت و اين همه سوز و گداز را به درگاه كدام سنگ و چوب و آتش مي‌برديم و از كه پناه مي‌جستيم. روزها آنقدر با رنگ و نيرنگ آميخته است كه روزمان را از شب نمي‌شناسيم و اين ابر، ابرهاي تيره حريص آنچنان وسعت آسمان را بلعيده‌اند كه ديري است رنگ خورشيد را نديده‌ايم. همه جا تاريك و ظلماني است، آن قدر كه اگر تمام چلچراغ‌هاي تاريخ را برفرازش بياويزي، باز چاه و چاله را نمي‌بيني و پا به لجنزاري مي‌گذاري كه بيرون آمدن از آن طاقت فرساست. گويي چشم بسته راه مي‌روي كه برادرت را، همسايه ديوار به ديوارت را كه براي تامين معاشش تكه‌اي از وجودش را به حراج مي‌سپارد، جان مي‌فروشد تا آبرو بخرد را نمي‌بيني يا نه، شايد هم مي‌بيني، اما براي راحتي وجدانت، عينكي سياه به رنگ دلت به چشم مي‌زني تا نبيني، تا آزاد باشي، آه چه اسارتي؟!


    مولاجان، فضاي غبارآلودي است، يلداي غريبي است، پس، در كدامين سپيده لايق، ذوالفقار تو سياهي شب را ميدرد و چشمان عاشق را به صبح صادق پيوند ميزند؟


    فرزند لافتي! ذوالفقار عمري است چشم به راه دارد تا تو بيايي. نداي «فزت و رب الكعبه» تاب و قرار از او ربوده است. آه... ذريه علي(ع)، فرزند غريب كوفه! صداي درد دل غريبانه پدر را مي‌شنوي؟ چاه منتظر توست، تا حق امانت ادا كند.


    مهدي جان! زين واژگون ذوالجناح را كي سامان مي‌بخشي؟ كي نداي «هل من ناصر....» سالار شهيدان را پاسخ مي‌گويي و نامهاي از ياد رفته شهدا را ديگر بار ملكه ذهنها مي‌سازي؟ منتقم آل رسول(ص) كي مي‌آيي؟ ديري است تابلوهاي شهيدانمان خاك غربت گرفته‌اند و حال آنكه هر روز در اين سياه بازار تابلوهاي تازه‌اي چشم ها را خيره مي‌سازند، تابلوهايي از چهره آدمها با رنگهايي جذاب و گيرا. آه، مولاي من! اين نجابت گمشده و اين غيرت بر باد رفته را بدون تو چگونه بازيابيم؟ خسته‌ام، خسته از اين ديوارها، از اين شهر بي در و پيكر و از اين آدمهاي غفلت زده! دلم گرفته است، هواي تازه مي‌خواهم. ديگر كوچه و بازار و خيابان، روح خسته‌ام را نوازش نمي‌دهد