این را بدان
صدای پای هیچ مسافر دیگری
سنگینی سکوت جاده های رویایم را از هم
نخواهد پاشید
مگر آنکه
تو بخواهی
غریبه ای را به حریم قلبت راه دهی
لب رود
پای یک بید کهن
داشتم از ایثار..از صداقت...از عشق
می نوشتم شعری: که چه زیباست که انسان باشیم درد یکدیگر را بشناسیم و به یاری ضعیفان برویم
و از این گونه سخن های لطیف
مرد کوری آمد با عصایی در دست از کنارم رد شد
دو قدم بالاتر ناگه افتاد به رود
جایتان خالی بود آب اورا می بردبی عصا..بی عینک مرد بیچاره با فریاد بلند
داد میزد که کمک
من هنوز اول شعرم بودم
حیفم آمد که چنین سوژه ی انسانی را نیمه کاره...ناقص من رهایش سازم
می نوشتم که چه زیباست که انسان باشیم درد یکدیگر را بشناسیم
و به یاری ضیفان برویم مرز پایانی شعرم بود و طرف
جان می داد
****مجید شمس****
سلام...ممنونم از کامنت های خوبتون...راستی با رزا و نغمه و نسترن یه وبلاگ ضد عشقی مشترک ساختیم که اگه سری بزنید خوشحال میشیم... ****مخ زنان**** دوستون دارم
با تشکر از شما دوستان عزیز و سینا گرافیک
بنشینیم و بیندیشیم
اینهمه با هم بیگانه
اینهمه دوری و بیزاری
به کجا خواهیم رسید آخر
و چه خواهد آمد بر سر ما با این دل های بیگانه
******