که از همه گلهای رُز تنها بخاطر اینکه خار یکی از آنها در دستمان فرو رفته است متنفر باشیم
که همه رویاهای خود را تنها بخاطر اینکه یکی از آنها به حقیقت نپیوسته است رها کنیم
که امید خود را به همه چیز از دست بدهیم بخاطر اینکه در زندگی با شکست مواجه شده ایم
که از تلاش و کوشش دست بکشیم بخاطر اینکه یکی از کارهایمان بی نتیجه مانده است
که همه دستهایی را که برای دوستی بسوی ما دراز می شوند بخاطر اینکه یکی از دوستانمان رابطه مان را زیر پا گذاشته است رد کنیم
که هیچ عشقی را باور نکنیم بخاطر اینکه در یکی از آنها به ما خیانت شده است
که همه شانس ها را لگدمال کنیم بخاطر اینکه در یکی از تلاشهایمان ناکام مانده ایم
به امید اینکه در مسیر خود هرگز دچار این دیوانگی ها نشویم
و به یاد داشته باشیم که همیشه
شانس های دیگری هم هستند
دوستی های دیگری هم هستند
عشق های دیگری هم هستند
نیروهای دیگری هم هستند
تنها باید قوی و پُر استقامت باشیم و همه روزه در انتظار روزی بهتر و شادتر از روزهای پیش باشیم
****
اگه این طوریه من از همه دیوونه ترم..!!!
جدا کی اینطوری نیست؟؟مثلا اعتمادش سلب نشده بخاطر همین لگد مال شدن احساسش..یا هر کدوم از بالاییا؟؟؟
*****
حالا اگه کسایی که دلشون از پر هستش از من اگه اینو بخونن می گن ایول که راستگویی!!!
******
تنها فکری که برای انتقام در مقابل خیانت اولی به سرمون میفته اعتماد نکردن به دومیه!!!!
*****
در ضمن یک خواهش از دوستان خوبم لطفا اگه متن رو نمی خونین نظرات الکی ندید دوست دارم نظرتونو بدونم...
و بالاخره سلام
باعرض سلام و تبریک به مناسبت مبعث پیامبر اعظم به تمامی مسلمانان::::این دسته گل هم تقدیم به همه دوستان گل خودم
بر و بچ گل سلام...سلام به روی ماهتون روی ماه نشستتون
راستش باید خدمتتون عرض کنم که شرمنده ی اخلاق ورزشیه همتون هستم که دیر آپ شد وبلاگم...
اگه مشتاقین بدونین که چرا دیر آپدیت شد و چی به سرم اومد تا ته بخونین این مطلبو
راستیتش حدود 3 هفته پیش با بر و بچز رفتیم استخر و...قضیه تا اینجا به خوبی و خوشی ختم بخیر شد...
تا اینکه به منظور تعطیلات تابستانی با مادر و خواهر گرامی عازم سفر شدیم-تهران-
یکشنبه رسیدیم به تهران طلسم شده
تا اینکه دوشنبه شب خوابیدم و سه شنبه شب سر از بیمارستان در آوردم
که البته بعدا فهمیدم که سه شنبه صبح ساعت شش تشنج کردم و رسوندنم بیمارستان و اینکه یک روز بیهوش بودم و چیزی نفهمیدم فقط وقتی بیدار شدم وحشت زده شدم چون از چیزی خبر نداشتم بالاخره فهمیدم چه مرگمه و...
و اینکه حسابی شکنجه ام دادن از سرم معمولی بگیر و برو تا برسی به گرفتن آب نخاعی...و حسابی اشک اینجانب رو هم در آوردن و پس از 12 روز-که البته اونم 14 روز بود ولی مادر گرامی با اون وضع اسفناک بیمارستان بیشتر از اون اجازه ندادند که من اونجا بمونم و دو روزش رو در رفتم-البته قابل ذکر هستش که آمپولای اون دو روز رو هم بیرون تزریق کردیم...
و اینکه آقای دکتر هم اشاره فرمودند که این ویروس از آب محترم استخر از طریق گوش و بینی وارد مغز جنابعالی شدند و گوشه ای از مغزتون دچار عفونت شده اند...
اما از شوخی گذشته به لطف و مهربانی خدا الان بهترم و اینکه همه چیز اینا نبود که گفتم من فاکتور گرفتم تا حوصله تونو سر نبرده باشم...من که از اون لحظات اولیه هیچی یادم نیست ولی مامانم میگه واقعا از لبه ی مرگ برگشتی و دکتر گفته بود اگه کمی دیر فهمیده بودین و دیر رسونده بودینش از دست رفته بودم م م م م م
**************
ممنونم از نظرات خوب همتون و اینکه به موقع سر میزنید بخصوص لیلا جون که همیشه سر وقت حاضره!!!
*********************
در این سرای خاموش
یاد گرفتم با ترنم عشقی پاک
به زیباترین شکل تورا بسرایم
وقتی خالق دوست داشتن تو هستی
به چه زبانی بگویم
دوستت دارم
خدایا
اندکی عشق تورا با دنیا عوض نمی کنم
نظر یادتون نره ه ه ه ..بابای